روزگارى كه همه جا بازارى به نام بازار برده فروشان بود ، مردى در بازار برده فروشان به برده فروش مىگويد: من بردهاى مىخواهم. او نيز چند غلام و بردهاى كه داشت ارائه مىدهد. او نگاهى به چهره اين چند نفر مىكند و يكى از آنها را انتخاب مىكند. مىگويد: من اين غلام را بخرم، اما با او كمى مىخواهم حرف بزنم. به برده مىگويد: چه مىپوشى؟ |
برده میگويد: لباس پشمى . چه میخورى ؟ آبگوشت . چقدر كار مىكنى؟ ده ساعت.
گفت: نه، اين به درد من نمیخورد. به مغازه برده فروش ديگرى میرود، آنجا نيز برده اى را مىبيند و می پسندد و همين سؤالات را میكند و او نيز جوابهايى میدهد و او دوباره میگويد: نه، اين نيز به درد من نمیخورد.
به سومين مغازه میرود. برده اى را انتخاب میكند. از او همين سؤالها را میكند. میگويد: هر چه مولاى من به من عنايت كند. گفت: من اين برده را میخواهم.
بعد ايشان میفرمايد: تقوا يعنى خدايا! هر چه بگويى انجام میدهم، روزى مرا آنچه مقرر كردى قبول دارم، اين حال شخص باتقواست. اين تقوا وقتى حاصل شود، شجره طيبه اى است كه دوازده ميوه بر اين شجره طيبه روييده میشود.
به نقل از رایة العباس