به نقل از عرفان و سایت یا اخا ، معلّى بن خنيس مىگويد: حضرت امام صادق عليه السلام در شبى كه نم نم باران مىآمد براى رفتن به سايبان بنى ساعده از خانه بيرون رفت. من حضرت را دنبال كردم، ناگهان چيزى از دستش افتاد، پس از گفتن بسم اللّه گفت: |
خدايا! آن را به ما برگردان، پيش آمدم و به آن حضرت سلام كردم، فرمود: معلّى! عرضه داشتم، بله فدايت شوم، فرمود: با دستت به جستجو برآى اگر چيزى را يافتى به من بده.
ناگهان من به قرصهاى نانى برخوردم كه روى زمين پراكنده بود، آنچه را يافتم به حضرت دادم، آنگاه در دست حضرت هميانى از نان ديدم، گفتم: به من عنايت كنيد تا براى شما بياورم، فرمود: نه، من به بردن اين بار سزاوارترم ولى همراه من بيا.
به سايبان بنى ساعده رسيديم، در آنجا به گروهى برخورديم كه خواب بودند، حضرت زير لباس هر كدام يك گرده نان يا دو گرده پنهان كرد، آخرين نفر را كه كمك كرد باز گشتيم، به حضرت گفتم: فدايت گردم اينان حق را مىشناسند؟ فرمود: اگر مىشناختند هر آينه با نمك هم به آنان كمك میكرديم.
الكافى: 4/ 8، باب صدقة الليل، حديث 3؛ ثواب الأعمال وعقاب الأعمال: 144؛ وسائل الشيعة: 9/ 408، باب 19، حديث 12348؛ بحار الأنوار: 47/ 20، باب 4، حديث 17.