اى تشنگانى که به دنبال آب زلال شهادت مىروید! تا سیراب نشدهاید بازمگردید. و چگونه زیستن و چگونه مردن را در معنویت بیابید. معنویتى که در آن شهادت، یک هجرت است، به سوى (الله). بلى خدایا! چگونه زیستن و چگونه مردن را در معنویت، به همهى ما عطا کن. شهید محمد آزاد |
شب چادر خود را همه جا پهن کرده بود آسمان را چند لکه ابر پوشانیده بود بچهها همه برای حمله آماده شده بودند. همدیگر را در آغوش میگرفتند و با یکدنیا خوشحالی، به چهره یکدیگر خیره نگاه میکردند کدام سعادت شهادت خواهیم داشت؟ همه زیر لب دعا میخواندند. نگاهم به «دنیکانی» بود او را کمتر در سکوت میدیدم. همیشه یا دعا میکرد یا بچهها را در راهی که پیش گرفته بودند، میستود. مدام صلوات میفرستاد. |
پشت تانکر، لباس سرباز عراقی را پوشیدم. کمی گشاد بود اما این لباس میتوانست مرا از خیلی درد سرها برهاند. صورتی نورانی که نداشتم، لباس هم که عراقی بود؛ شده بودم یک سرباز عراقی .داشتم دور و برم را نگاه میکردم، دیدم یک جاده آسفالته روی «سلمان کشته» است. |
كنار نكش حاجی بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد. هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.واقعاً ؟ جون حاجی ؟ |
تازه از بیمارستان مرخص شدهام، درست و حسابی هم نمیتوانم راه بروم. توی خواب و بیداری بودم که با صدای در بیدار شدم. چنان به در میکوبید که انگار دنبالش کرده باشند. سراسیمه پریدم و روی پلهها سر خوردم. بعد پهن شدم روی زمین. تازه به خاطر جراحت ترکشها عمل کرده بودم؛ اونم چی! |
تعداد صفحات : 34
ترسم از اون روزیه که تو بیایی و من تو خاک باشم آقا… ترسم از آن روزیه که تو بیایی و من نباشم آقا… آقا این دل ها گرفته! این دل ها مرده! این دل ها خسته شده…